این جمعه هم تمام شد...نیامدی...؟؟؟
یا صاحب زمان میخواهم بگویم چقدر غریبی روی زمین...که حتی العجل گفتن نمیدانیم...
درباره وبلاگ


صبح های بی در بی منتظر رسیدنت بودم؟و اینک به جمعه رسیده ام...بگو با انتظارت چه کنم...؟؟؟بگو در کدامین سحر مرا جا گذاشته ای که حتی ذکر نامت را از من دریغ کرده ای...بگو انهایی که ماندند سجاده ی عشق را با "یا صاحب زمان" حک کرده اند؟بگو چه کنم که امروز فقط مرا نظاره کنی ؟سخت است باشی و نشناسند...سخت است باشی و نبینند...سخت است بخوانی و نخوانند...شنیده بودم در میان این روزها جمعه را برگزیده ای...حکمت این جمعه ات چیست؟؟؟چرا نمیایی و مارا از این انتظار رها کنی...چرا خسته دلانت فقط میگویند میاید...؟چرا کسی جاده را برای امدنت چراغانی نمیکند؟چرا امروز و فردا میشود اما هنوز هم چشمهای خسته مان پلک نمیزنند؟ چرا انگشتهایی که ثانیه شمارت بودند خم نمیشوند...چرا فکرمان درگیر خودمان است ...؟یا صاحب زمان فقط یک لحظه مارا دریاب...باور کن خسته ایم از تکرار روزهایی که که دیگر مجال شنیدن نیست...از تکرار غریبانه ی شبهای پنج شنبه ات...از لحظه هایی که مارا از دور نظاره میکردی ومیگفتی این همانیست که العجل گفتن اموخت؟پس چرا صدای مناجاتش نمیاید ؟چرا همه را در خود ریخته است؟ و با اشکهایش سخن میگوید؟؟چرا با انکه میداند صدایش تا عرش میاید ولی باز ناامید است...؟"اللهم عجل لولیک الفرج"برای ظهورش دعا کنیم....
نويسندگان
یک شنبه 19 آذر 1391برچسب:, :: 11 PM :: نويسنده : raha

همه مرا با ظاهر آرامم  ، صبور و با احساس می دانند ...
  اما نمی دانند که در پس این دخترک دلشکسته ...
زنی است...که توان جنگیدن و ایستادگی ندارد!
و این روزها
به سختی روزهایش را به شب و شبهایش را به روز میرساند ...

 

جمعه 26 آبان 1391برچسب:, :: 1 PM :: نويسنده : raha

ﺁﯼ ﺁﺩﻡ ﺑﺰﺭﮔﻬﺎ
ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺎﻧﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﯾﺪ ﺗﺎ ﮔﻢ ﻧﺸﻮﻡ
ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻧﻪ ﺭﺍﻩ ﺩﺭ ﺩﻟﻢ ﺩﺍﺭﻡ
ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯿﺪ
ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﭘﺎﻫﺎﯾﻢ ﺑﺰﺭﮒ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺷﺪ
ﻭ ﮐﻔﺸﻬﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﭘﻮﺷﯿﺪ
ﻭ ﮐﻮﺩﮐﯿﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺷﻤﺎ ﺗﻌﻮﯾﺾ ﻧﺨﻮﺍﻫﻢ ﮐﺮﺩ
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺷﻤﺎ
ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ
ﺩﺳﺘﻢ ﺭﻫﺎ ﮐﻨﯿﺪ
ﻭ ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ
ﺩﺧﺘﺮﮐﯽ ﺩﯾﻮﺍﻧﻪ ﺑﻮﺩ
ﮐﻪ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺩﻭﺭﺗﺮﯾﻦ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺍﺳﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﺟﺴﺖ
ﻭ ﮐﻔﺸﺪﻭﺯﮐﻬﺎ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺑﻮﺳﯿﺪ
ﻭ ﺻﺪﺍﯾﺶ ﺑﻪ ﺭﻧﮓ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺷﺎﭘﺮﮎ ﺑﻮﺩ
ﻭ ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﺯﺑﺎﻧﻬﺎﯼ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺖ
ﺍﻣﺎ ﻣﯿﺎﻥ ﻫﯿﺎﻫﻮﯼ ﻣﺎ
ﮔﻢ ﺷﺪ

جمعه 26 آبان 1391برچسب:, :: 1 PM :: نويسنده : raha

دیـــروز ، همیـــن حوالـــی

زلـــزله ای آمــد…

حـالا همـه حـالـمــ را می پـرسند !!!

بـی خـبـر از اینـ ـکـه ” مــن”

بـه ایـن لـرزیـدنـهـا

سالهـاسـتــ کـه عـادتـــ کـرده امـــ…

بـه لـرزشـهای شـدید شـانه هایـمــــ

و تـرکــــهای عمــیــق قــلــبــمـــ…

امـّـا هنـوز ” خـــوبــم !!!

پنج شنبه 25 آبان 1398برچسب:, :: 8 AM :: نويسنده : raha

کوچه ها را بلد شدم رنگهای چراغ راهنما را
جدول ضرب را؛دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمی شوم
اما گاهی در میان آدمها گم می شوم؛آدمها را نمی فهمم... گم میشوم و سراغ برکه ای میروم که ادمها را انجا ببینم...و اما چه ساده میشود وقتی  بدانی دوستانت تورا با همه ی دلتنگیهایت رها کردند...چه ساده میشود وقتی بدانی همه چیز تمام شده بود و ما انرا شروع شده فرض کردیم...چه ساده میشود وقتی بدانی غم که امد سراغت را میگیرند؟دیگر جاده ها خالیند: از "دغدغه" از" فریاد" از دوستیهای خیالی از بودن ها از نبودن ها....اما بدان با همه ی اینها خدا هنوز هست...هست که همیشه برایمان میخواند:کجاست ان بنده ای که مرا بخواند و استجابتش کنم ؟کجاست  تا راهای نرفته را نشانش دهم؟کجاست تا تسبیح امدنهای گامهایم را نشانش دهم... :اخر شنیده ام مهربانیت تمامی ندارد...شنیده ام دلمان را با یک "خدا گفتن"میخری؟دلم را بفروشم میخری؟ خداوندا خیلی وقتست سردم شده است... پالتوی "بزرگیت"  را به من میدهی؟گاهی خودم را گم میکنم واز ترس این مردم به گوشه ای پناه میبرم و  زمانی فرا میرسد که میگویی:اغوشم باز است سکوتت را بشکن...اما من هیچ چیز برای دیدار ندارم...کوله ام خالیست...   

یک شنبه 14 آبان 1391برچسب:, :: 3 PM :: نويسنده : raha

 


 در میان شلوغی شهر

به دنبال كسی می گشتم كه

با دلش ...

دلم را نوازش كند !

غافل از آنكه در این شهر شلوغ ...

سال هاست كه دل ها

شیشه های شكسته ای بودند

که

هم زمان با نوازش دلم

دلم را زخمی می كردند!




 

جمعه 5 آبان 1391برچسب:, :: 8 PM :: نويسنده : raha


به

 

از خدا پرسيدم:

خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟

خدا جوب داد:

گذشته ات را بدون هيچ تاسفي بپذير

با اعتماد زمان حالت را بگذران

و بدون ترس براي آينده آماده شو.

ايمان را نگهدار

و ترس را به گوشه اي انداز

.شک هايت را باور نکن

و هيچگاه به باورهايت شک نکن

زندگي شگفت انگيز است...

 

                               

           

من بتوشه و توان سختي هايم!

اي همدم تنهايي هايم!

اي

جمعه 5 آبان 1391برچسب:, :: 7 PM :: نويسنده : raha

  آنهایــــــــــی که به بــــیداری خــــــــــــــداوند


 


 

   اعتماد دارنـــــــد ، راحت تر می



  خوابنــــد…

 

جمعه 5 آبان 1391برچسب:, :: 7 PM :: نويسنده : raha

 

وقتى کسى براى نداشته هایت بهانه میگیرد،

 

بهتراست اوراهم نداشته باشى . . .

گاهى نداشتن از داشتن بهتر است!


پنج شنبه 27 مهر 1391برچسب:, :: 6 PM :: نويسنده : raha

پنج شنبه 20 مهر 1391برچسب:, :: 1 PM :: نويسنده : raha

دو روز مانده به پايان جهان تازه فهميد كه هيچ زندگی نكرده است، تقويمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.

 
پريشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بيشتری از خدا بگيرد، داد زد و بد و بيراه گفت، خدا سكوت كرد، جيغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سكوت كرد، آسمان و زمين را به هم ريخت، خدا سكوت كرد.
به پر و پای فرشته ‌و انسان پيچيد، خدا سكوت كرد، كفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سكوت كرد، دلش گرفت و گريست و به سجده افتاد، خدا سكوتش را شكست و گفت: "عزيزم، اما يك روز ديگر هم رفت، تمام روز را به بد و بيراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها يك روز ديگر باقی است، بيا و لااقل اين يك روز را زندگی كن." 
لا به لاي هق هقش گفت: "اما با يك روز... با يك روز چه كار می توان كرد؟ ..." 
خدا گفت: "آن كس كه لذت يك روز زيستن را تجربه كند، گويی هزار سال زيسته است و آنكه امروزش را در نمی‌يابد هزار سال هم به كارش نمی‌آيد"، آنگاه سهم يك روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت: "حالا برو و يک روز زندگی كن." 
او مات و مبهوت به زندگی نگاه كرد كه در گودی دستانش می‌درخشيد، اما می‌ترسيد حركت كند، می‌ترسيد راه برود، می‌ترسيد زندگی از لا به لای انگشتانش بريزد، قدری ايستاد، بعد با خودش گفت: "وقتی فردايي ندارم، نگه داشتن اين زندگی چه فايده‌ای دارد؟ بگذارد اين مشت زندگی را مصرف كنم.." 
آن وقت شروع به دويدن كرد، زندگی را به سر و رويش پاشيد، زندگی را نوشيد و زندگی را بوييد، چنان به وجد آمد كه ديد می‌تواند تا ته دنيا بدود، مي تواند بال بزند، می‌تواند پا روی خورشيد بگذارد، می تواند .... 
او در آن يك روز آسمانخراشی بنا نكرد، زمينی را مالك نشد، مقامی را به دست نياورد، اما ... اما در همان يك روز دست بر پوست درختی كشيد، روی چمن خوابيد، كفش دوزدكی را تماشا كرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را ديد و به آنهايی كه او را نمی‌شناختند، سلام كرد و برای آنها كه دوستش نداشتند از ته دل دعا كرد، خدا را پرستش کرد،او در همان يك روز آشتی كرد و خنديد و سبك شد، لذت برد و سرشار شد و بخشيد، عاشق شد و عبور كرد و تمام شد. او در همان يك روز زندگی كرد. 
فردای آن روز فرشته‌ها در تقويم خدا نوشتند: "امروز او درگذشت، كسي كه هزار سال زيست!" 
زندگی انسان دارای طول، عرض و ارتفاع است؛ اغلب ما تنها به طول آن می انديشيم، اما آنچه که بيشتر اهميت دارد، عرض يا چگونگی آن است. 
امروز را از دست ندهيد، آيا ضمانتی برای طلوع خورشيد فردا وجود دارد!؟ 
یک شنبه 9 مهر 1391برچسب:, :: 5 PM :: نويسنده : raha

خداوندا

 تصاوير زيباسازی وبلاگ،قالب وبلاگ،خدمات وبلاگ نويسان،آپلودعكس، كد موسيقی، روزگذر دات كام http://roozgozar.com
 
خداوندا تو میدانی که من دلواپس فردای خود هستم
مبادا گم کنم راه قشنگ آرزوها را
مبادا گم کنم اهداف زیبا را
مبادا جا بمانم از قطار موهبتهایت
مرا تنها تو نگذاری
که من تنهاترین تنهام؛ انسانم
جمعه 17 شهريور 1391برچسب:, :: 2 PM :: نويسنده : raha

 

دختری سه ساله بود که پدرش آسمانی شد . .
دانشگاه که قبول شد، همه گفتند: با سهمیه قبول شده!!!
ولی ... هیچوقت نفهمیدند
کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد بابا! . . .
یک هفته در تب ســـــــوخت . . ..

دو شنبه 6 شهريور 1391برچسب:, :: 3 PM :: نويسنده : raha

 میخوام از کســی بگم که اینـــروزهــــــا خیلی غریبهـــ

 میگن شـــآید این جمعهـــ بیــــــاید...شــاید

ولیــــــــــ من میگم اگه آدم شیـــم سه شنبه هم می آیـــــــد!

میگــن منتظرشنـــ...دوسش دارنـــ...از تهـــ دل آیـــــــــا؟یا چون شناسنامه ای مسلمونیم؟

پس چرا یاریش نمیکنید فقط ادای دوست داشتنو درمیارید؟

یک شنبه 5 شهريور 1391برچسب:, :: 6 PM :: نويسنده : raha

واقعا مشکل خیلی از ما انسانها این است

همانقدر که مسخره می کنیم احترام نمی گذاریم

همانقدر که اشتباه میکنیم تفکر نمیکنیم

همانقدر که عیب میبینیم برطرف نمی کنیم

همانقدر که از رونق می اندازیم رونق نمی بخشیم

همانقدر که کینه به دل می گیریم محبت نمی کنیم

همانقدر که حرف میزنیم عمل نمی کنیم

همانقدر که می گریانیم شاد نمیکنیم

همانقدر که ویران میکنیم آباد نمیکنیم

همانقدر که کهنه میکنیم تازگی نمی بخشیم

همانقدر که دور میشویم نزدیک نمی کنیم

همانقدر که آلوده میکنیم پاک نمیکنیم

همیشه دیگران مقصرند ما گناه نمیکنیم...

سه شنبه 24 مرداد 1391برچسب:, :: 1 AM :: نويسنده : raha
 

 

دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:, :: 1 PM :: نويسنده : raha

خوابیده بودم ؛

در خواب كتاب گذشته ام را باز كردم و روزهای سپری شده عمرم را برگ به برگ مرور كردم . به هر روزی كه نگاه می كردم ، در كنارش دو جفت جای پا بود. یكی مال من و یكی مال خدا . جلوتر می رفتم و روزهای سپری شده ام را می دیدم . خاطرات خوب ، خاطرات بد ، زیباییها ، لبخندها ، شیرینیها ، مصیبت ها، ... همه و همه را می دیدم .



اما دیدم در كنار بعضی برگها فقط یك جفت جای پا است . نگاه كردم ، همه سخت ترین روزهای زندگی ام بودند . روزهایی همراه با تلخی ها ، ترس ها ، درد ها، بیچارگی ها .

با ناراحتی به خدا گفتم : «روز اول تو به من قول دادی كه هیچ گاه مرا تنها نمی گذاری . هیچ وقت مرا به حال خود رها نمی كنی و من با این اعتماد پذیرفتم كه زندگی كنم . چگونه ، چگونه در این سخت ترین روزهای زندگی توانستی مرا با رنج ها ، مصیبت ها و دردمندی ها تنها رها كنی ؟ چگونه ؟»



خداوند مهربانانه مرا نگاه كرد . لبخندی زد و گفت : « فرزندم ! من به تو قول دادم كه همراهت خواهم بود . در شب و روز ، در تلخی و شادی ، در گرفتاری و خوشبختی .

من به قول خود وفا كردم ،

هرگز تو را تنها نگذاشتم ،

هرگز تو را رها نكردم ،

حتی برای لحظه ای ،

آن جای پا كه در آن روزهای سخت می بینی ، جای پای من است ، وقتی كه تو را به دوش كشیده بودم !!!»

 

دو شنبه 23 مرداد 1391برچسب:, :: 1 PM :: نويسنده : raha

 

 

 


گفتم: خداي من، دقايقي بود در زندگانيم که هوس مي کردم سر سنگينم را که پر از دغدغهء ديروز بود و هراس فردا بر شانه هاي صبورت بگذارم، آرام برايت بگويم و بگريم، در آن لحظات شانه هاي تو کجا بود؟

گفت: عزيز تر از هر چه هست، تو نه تنها در آن لحظات دلتنگي که در تمام لحظات بودنت بر من تکيه کرده بودي، من آني خود را از تو دريغ نکرده ام که تو اينگونه هستي. من همچون عاشقي که به معشوق خويش مي نگرد، با شوق تمام لحظات بودنت را به نظاره نشسته بودم.

گفتم: پس چرا راضي شدي من براي آن همه دلتنگي، اينگونه زار بگريم؟

گفت: عزيزتر از هر چه هست، اشک تنها قطره اي است که قبل از آنکه فرود آيد عروج مي کند، اشکهايت به من رسيد و من يکي يکي بر زنگارهاي روحت ريختم تا باز هم از جنس نور باشي و از حوالي آسمان، چرا که تنهااينگونه مي شود تا هميشه شاد بود.

گفتم: آخر آن چه سنگ بزرگي بود که بر سر راهم گذاشته بودي؟

گفت: بارها صدايت کردم، آرام گفتم از اين راه نرو که به جايي نمي رسي، تو هرگز گوش نکردي و آن سنگ بزرگ فرياد بلند من بود که عزيزتر از هر چه هست، از اين راه نرو که به ناکجا آباد هم نخواهي رسيد.

گفتم: پس چرا آن همه درد در دلم نباشتي؟

گفت: روزيت دادم تا صدايم کني، چيزي نگفتي، پناهت دادم تا صدايم کني، چيزي نگفتي، بارها گل برايت فرستادم، کلامي نگفتي، مي خواستم برايم بگويي آخر تو بندهء من بودي چاره اي نبود جز نزول درد که تو تنها اينگونه شد که صدايم کردي.

 

 

گفتم: پس چرا همان بار اول که صدايت کردم درد را از دلم نراندي؟

 

گفت: اول بار که گفتي "خدا" آنچنان به شوق آمدم که حيفم آمد بار دگر خداي تو را نشنوم، تو باز گفتي خدا و من مشتاق تر براي شنيدن خدايي ديگر، اگر تو بعد از علاج درد هم بر خدا گفتن اصرار مي کردي همان بار اول شفايت مي دادم.

گفتم: مهربانترين خدا ! دوست دارمت ...

گفت: عزيز تر از هر چه هست من دوست تر دارمت ...

خدايا به خاطر همه عناياتي که به من داري ازت ممنونم.

تو تمام لحظه هاي نيازم فقط خواستمت. ولي تو منو واسه هميشه ميخواي . توي اين لحظه هاي ترديد و تنهايي تنهام نذار. قدرت خواستن و رسيدن عطا کن به اين وجود ناتوان و کمکم کن تا من بر زمان حكم برانم، نه آنكه گوش به فرمان بادا باداي ايام باشم ...

 

کمکم کن تا پيش از آنكه مرا بفهمند به سوي دركشان گامها بردارم

یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:, :: 11 PM :: نويسنده : raha

امیدوارم وقتی که از خواب بیدار شدی

ناگهان متوجه شوی هیچ کس به اندازه من تو را دوست نداشته است . . .

(خداوند به بنده اش)

..

ســــه حرف دارد

اما برای پر کردن تنهایی من حرف ندارد

“خـــــــــــدا “

..

یک شنبه 22 مرداد 1391برچسب:, :: 2 PM :: نويسنده : raha

خدا: بنده ی من نماز شب بخوان و آن یازده رکعت است.
بنده: خدایا !خسته ام!نمی توانم


خدا: بنده ی من، دو رکعت نماز شفع و یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا !خسته ام برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.


خدا: بنده ی من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است


خدا: بنده ی من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان
بنده: خدایا !امروز خیلی خسته ام!آیا راه دیگری ندارد؟

خدا: بنده ی من قبل از خواب وضو بگیر و رو به آسمان کن و بگو یا الله
بنده: خدایا!من در رختخواب هستم اگر بلند شوم خواب از سرم می پرد!


خدا: بنده ی من همانجا که دراز کشیده ای تیمم کن و بگو یا الله
بنده: خدایا هوا سرد است!نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم


خدا: بنده ی من در دلت بگو یا الله ما نماز شب برایت حساب می کنیم
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد


خدا:ملائکه ی من! ببینید من آنقدر ساده گرفته ام اما او خوابیده است چیزی به اذان صبح نمانده
او را بیدار کنید دلم برایش تنگ شده است امشب با من حرف نزده
ملائکه: خداوندا! دوباره او را بیدار کردیم ،اما باز خوابید


خدا: ملائکه ی من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست
ملائکه: پروردگارا! باز هم بیدار نمی شود!


خدا: اذان صبح را می گویند هنگام طلوع آفتاب است ای بنده ی من بیدار شو
نماز صبحت قضا می شود خورشید از مشرق سر بر می آورد
ملائکه:خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟


خدا: او جز من کسی را ندارد…شاید توبه کرد…
بنده ی من تو به هنگامی که به نماز می ایستی من آنچنان گوش فرا میدهم
که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صد ها خدا داری

جمعه 20 مرداد 1391برچسب:, :: 3 PM :: نويسنده : raha

گاهي وقتا دلم ميخواد يكي ازم اجازه بخواد كه

بياد تو تنهاييم و من اجازه ندم و اون بي تفاوت 

به مخالفتم بياد تو و اروم بغلم كنه و بگه مگه من مردم

كه تو تنهايي"خدا"؟؟

جمعه 20 مرداد 1391برچسب:, :: 3 PM :: نويسنده : raha

حالا که رفته‌اَم

هر روز پشت پنجره می‌ایستی


به « شاید دوباره برگردد! » فکر می‌کنی.



چه فایده!


هیچ‌کس حتی به اشتباه


دو بار به کوچه‌ی بُن‌بست نمی‌رود!

چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:, :: 3 PM :: نويسنده : raha

"دیــــروز"را به همراه خاطراتش سوار بر قایقی به آب انداختم تا...ولی..."دیــــروز" بزرگـتـر شـــــد و از پـــی مـــــن آمد و پیدایم کرد!!!شـایــد اشـتـبـاه از مـن بـــود که او را به آب انداختم...شـاید هـــم اشـتـبـاه از تـو بـــود پـــــدر!کـه بــد بودن را هـــیـــچگاه یـادم نـدادی !!!شــــــایـــــــــــــد...

چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:, :: 3 PM :: نويسنده : raha

چوپان قصه ي ما...دروغگو نبود!.اوتنهابود،وازفرط تنهايي،فرياد"گرگ آمد"سرميداد!،افسوس که کسي تنهايي اش رادرک نکرد،وهمه درپي گرگ بودند،دراين ميان فقط گرگ فهميدكه چوپان تنهاست!.

چهار شنبه 18 مرداد 1391برچسب:, :: 11 AM :: نويسنده : raha

حال من هم خوب است.!!


 

شاید دل من عروسکی از چوب است

 

مثل قصـــــه ی پینوکیــو محبوب است

 

اما چه دماغـــــــــــی داره این بیچاره

 

از بس که نوشته: "حال من هم خوب است.!!"

سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, :: 2 PM :: نويسنده : raha

 


دستان دلم را به آهستگي
 
به روي روحم ميکشم
 
تا احساس آن را بخوانم
 
نوک انگشتانم از صداي دلخراش آن
 
به رعشه مي افتد
 
به من بگوييد :
 
در کدامين روز دشوار
 
زندگي ام را جا گذاشته ام؟
سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, :: 2 PM :: نويسنده : raha

 

مـهـربـانـی تـا کـــــــی ؟؟

بـگـذارسـخـت باشم و سـرد !!

بـاران کـه بـاریــد ... چـتـر بـگـیـرم و چـکـمـه !!!

خـورشـیـدکـه تـابـیـد ... پـنـجـره ببـندم و تـاریـک !!!

اشـک کـه آمـد ... دسـتـمـالـی بـردارم و خـشـک !!!

او کـه رفـت نـیـشخـنـدی بـزنـم و سـوت

سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, :: 2 PM :: نويسنده : raha

از اين همه اغراق

سرم گيج مي رود ...

از اين سرعت عقربه هاي خيالي !

بيهوده نفس مي كشم ...

و بيهوده تر مي روم ...

تا پشت هيچستان

گم مي شوم ...
 
با كفش هايي نامرئي

تا اثري از من نماند !

آن گاه

خواهي گريست ...

تلخ و گس

براي گمشده اي كه نمي دانست كيست ...

و چرا ؟!.......
سه شنبه 17 مرداد 1391برچسب:, :: 2 PM :: نويسنده : raha

درویشی بر پادشاهی صاحب کمال عاشق شد و عقل را به کل در باخت. خبر به شاه رسید که فلان درویش از عشق تو روز و شب ندارد. شاه درویش را نزد خود خواند و گفت: اینک که بر من عاشق شدی، دو راه در پیش داری. یا در راه عشق ترک سر بگویی، یا این شهر و دیار را ترک کنی. درویش که هنوز آتش دلش از عشق مشتعل نگشته بود، راه دوم را بر گزید و از شهر خارج شد.

در این بین شاه دستور داد سر از تن عاشق جدا سازند. وزیر شاه پرسید: این چه حکم است که سر از تن بیگناهی جدا سازی؟ شاه گفت: او در عشق دعوی دروغ داشت. اگر به راستی عاشق می‌شد، باید در راه عشقش از جان می‌گذشت. سراو بریدم تا دیگر کسی در عشق ما دعوی دروغ نکند و اگر او در راه عشق ما از جان می‌گذشت من هم تمام مملکت را فدای او می‌کردم.

 
دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 2 PM :: نويسنده : raha

 

چه موجوده عجیبی است این انسان...!

وقتی صدایش می کنی نمیشنود...

وقتی به دنبالش می روی نمی بیند...

وقتی دوستش داری به فکرت نیست..

             اما.............

وقتی می شنود که دیگر صدایت گرفته....

وقتی می بیند که خسته در راه افتادی...

وقتی به فکرت هست که دیگر نیستی...

دو شنبه 16 مرداد 1391برچسب:, :: 2 PM :: نويسنده : raha

كاش از دلبـــر نشاني داشتيم

بر سر كويش مكاني داشتــيم

از براي مهـــدي صاحب الزمان

كاش در دل جمكراني داشتيم

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد
پيوندها
  • ردیاب خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان این جمعه هم تمام شد...نیامدی؟؟؟و آدرس raha1391.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 28
بازدید هفته : 42
بازدید ماه : 41
بازدید کل : 29866
تعداد مطالب : 30
تعداد نظرات : 7
تعداد آنلاین : 1



دریافت همین آهنگ